چه احمقم !


رفتن نزدیک و نزدیکتر می شود


و زمان با صدای تیک تاک قدم هایش به من و حماقتم نیشخندی شاید می زند که


 آغوش گرم و لطیفت را به نوبد آغوش های برفی دروغین ترک می کنم


 دست های پر مهرت را به امید دستهایی که هرگز وجود نداشتند


و سینه های پر از امیرت را به شوق عروسک های بی سینه


باران می داند که


نخ نخ  روحم با پاره پاره ی وجود عاشقت یکی خواهد ماند حتی در دیرترین و دورترین قاره،


الا کوچولوی من.