رفتن نزدیک و نزدیکتر می شود
و زمان با صدای تیک تاک قدم هایش به من و حماقتم نیشخندی شاید می زند که
آغوش گرم و لطیفت را به نوبد آغوش های برفی دروغین ترک می کنم
دست های پر مهرت را به امید دستهایی که هرگز وجود نداشتند
و سینه های پر از امیرت را به شوق عروسک های بی سینه
باران می داند که
نخ نخ روحم با پاره پاره ی وجود عاشقت یکی خواهد ماند حتی در دیرترین و دورترین قاره،
الا کوچولوی من.