دارالمجانین

در ایرانِ ما چیزی که فت و فراوان یافت می شود، بیمار رَوانیست.

از دم در خانه و آدم های در حال گُذر بگیر تا دانشگاه و دوست های با کلاست.

یا حتی تا ساختمان فرهنگی دانشگاه و رفقای روشنفکرت،

همه از دم رَوانیَند.

پر از خَفگی و عُقده ی حقارت.

سرشار از حرکات لوس و سَطحی.

تمام زندگی ما ایرانی ها یک هدف مشترک دارد ==>قدرت بیشتر و بیشتر

دفتری خریدم تا اسم آدم های نازنین اطرافم را

به همراه بیماریی که از آن رنج می کشند یادداشت کنم.

 

من هم یک رَوانیم.(این را نوشتم که کمی کمتر عصبانی شوی)

 

فرار

تمام هستی من یک فرار بزرگ بود.

فرار از آنچه که هست، به آنچه هرگز نبوده.

از حقیقت به مجاز.

این فرار همیشگی مرا لوس و سُست بار آورده.

و البته (امیر کوچولو) را قوی و تندرست.

 

یک دوست لوس و سُست  دارم  که افسرده شده.

درکش نمی کنم. شاید چون افسردگی مُد شده.

ولی انگار دوستش دارم.

 

من؟

جایی میان راه امیر را جا گذاشتم.

من نیستم.

این من نیستم که زندگی می کنم.

زندگیست که من را می کند!

شاید مشکل اینجاست که همه چیز خوب است.