عشق!

من و همسرم، به یک دهه با هم بودن نزدیک می‌شویم. یک دهه رفاقتی که همیشه برای من مثال نقص -همه چیز عادی‌ ‌می‌شود- پوچگرایان و واعظان مرگ بوده و هست، چرا که هر روزش برای من از روز پیشینش زنده تر و تازه تر بوده. همیشه وقتی رفقای آواره در پی -عشق- را می‌بینم، از خود می‌پرسم، آیا پیدا کردنش رازی دارد که من با همکیشانم به اشتراک بگذارم؟ اگر دارد چیست؟

در روزگاری که عشق انسان‌ها به هم را، هم چون بسیاری چیزهای دیکر، صاحبان سرمایه و قدرت‌دوستان برای -منفعت طلبی- یا -فروش ایده- به لجن کشیده اند و تقلیلش داده‌اند به محصولی یا آلتی برای رفع عطش ایجاد شده توسط تبلیغات...

در روزگاری که آدمیان -عشق- را با -نردبان قدرت- برای بالا رفتن اشتباه گرفته‌، شیفته از خود برتران می‌شوند به قیمت تحقیر خود. وهمکیشان یا -فروتران- عاشق خود را به استثمار جنسی و روانی می‌کشانند.

و در زمانه‌ای که عشق تبدیل شده به هیجانی شدید، جنون‌وار و زودگذر که قرار است عقده‌گشایی کند، از تمام آن کاستی‌‌های تحمیل شده توسط تبلیغات نظام بازار که هر روز بر سر مردمان می‌کوبد که -تو کمی- و -تو زشتی- و -تو کافی نیستی- و -تو بهتر می‌توانستی باشی- و -تو چاقی- و -تو محبوب نیستی- و دیگر نمونه های این چرندیات اسکیزوفرنی ساز، برای تشویق مردم به خرید و مصرف بیشتر...

من چطور می‌توانم شرحش دهم؟...

متاسفانه نمی‌توانم. اما -نیچه- که خود نظر مثبتی نسبت به ازدواج و داشتن فرزند داشت، شاید بتواند حداقل شرح دهد که عشق و زندگی زناشویی چه‌ها نباید باشد:

"...آنچه را که زاید مردمان، ازدواج می‌خوانند من ازدواج نمی‌دانم. اینان فقر و آلودگی ارواح و راحتی نفرت‌انگیز و دوجانبه خود را ازدواج می‌خوانند...

یکی از مردان در جستجوی حقیقت چون قهرمانی روان شد و بالاخره آن چه به دست آورد یک دروغ ملبس به لباس زنانه بود که با آن ازدواج کرد.

دیگری که اشرف بود و خیلی در انتخاب همسر خود دقت می‌نمود، ناگهان مصاحبی دائمی نصیبش شد که او را برای ابد تنزل داد.

سومی با خدمتکاری که دارای فضایل و محسنات یک فرشته بود، ازدواج کرد و اکنون خود به صورت خدمتکار یک زن درآمده و بایستی -فرشته شدن- را بیاموزد.

تمام خریداران را من، زرنگ و محتاط یافتم ولی زرنگ‌ترین آنان زن خود را دربسته و ندیده انتخاب می‌کند.

آنجه شما عشق می‌نامید یک مشت خوشی سفیهانه و زودگذر است و ازدواج شما این خوشی‌های سفیهانه را پایان بخشیده و یک سفاهت ابدی را به جای می‌گذارد.

ای کاش عشق شما به زنان و عشق آنان نسبت به شما جنبهُ -همدردی- و تمایل نسبت به صفات نیک یکدیگر داشت."

همدردی، رازش همدردیست شاید.

سلاخ قربانی

#شب_نوشت

امیدوارم در کشتارگاه به #سلاخ ها و قاتلان حیوانات پول خوبى بدهند.

چرا که سلاخ همان کار کثیفى را مى کند که همه آدمیان از انجامش بیزارند، اما به نتیجه اش علاقه مند. براى گوشت بسته بندى شدهٔ تر و تمیز در یخچال من، که هیچ شباهتى به گوسفند ندارد، یک انسان باید هر روز شاهد مرگ دیگرى باشد. هر روز خون ببیند و سر ببرد. شرط مى بندم خود سلاخی که تمام وقت کار مى کند، چندان علاقه اى به خوردن گوشت ندارد.

مى گویند سلاخان قسى القلب مى شوند و بى رحم. مى گویم خوب معلوم است، این آنها هستند که باید هر روز پاره اى از روح خود را سلاخى کنند تا من و شما با لذت و بى عذاب وجدان گوشت بخوریم.

سلاخ باید به جاى همه انسان هاى مصرف‌گرای مدرنِ گوشت خوار که علاقه‌ای به کار کثیف و پست ندارند، اما مدهوش نتیجه لذتبخشش هستند، تاوان قتل حیوان بی‌پناه را با روانش بپردازد. به خاطر تقاضاهای جنون وار بسیار ما برای بلعیدن مردار، سلاخ، یا باید سخت شود، و یا دیوانه.

انسان مدرن شهری را ببینید، می‌گوید: من قسمت پرورشش را نیستم، قسمت پَست کُشتنش را هم نیستم، در شان من نیست. اما توی دهاتی عقب‌مانده بکُش، من پولش را می‌دهم. و بعد می‌نشیند پای لپ‌تاپش و با حال خودشیفتهٔ تعفن‌آمیزش یا احساساتی که از حدقه چشمانش دارند بیرون می‌زنند، به قصاب‌ها و سلاخان به شکلی حقارت‌آمیز نگاه‌ می‌کند. کثافت اخلاقی از این بیشتر؟

امیدوارم به سلاخ پول خوبی بدهند. که او بار احساس گناه خودش و تمام انسانهایى که از گوشت قربانى مى خورند را با خود به دوش مى کشد. سلاخ قربانى گناهان ماست. او روان تکه‌پاره خود را هر روز به شیطان مرگ می‌فروشد، تا من زندگى را، هر روز بسته بندى شده ببلعم.

امیرحسین یوسفی

#nightly_writings

I do hope that they pay the #slaughterer of animals well

Since the slaughterer will do the dirty work that we do not want to do, despite being interested in the results of that dirty deed. For the packaged bloodless meat in my fridge, which has no similarity to the slaughtered sheep, every day a man must witness the death of another being, losing a part of himself and his sanity in the process. I bet most of the slaughterers themselves are not that much interested in eating meat.

They say slaughterers are cold heart-ed and cruel. Of-course they are cold and cruel; these are the ones that have to tear a part of their soul every day, so that you and I can enjoy the delicious meat without the sense of guilt.

Look at the modern civilized man; he says: I do not nurture, nor do I kill. That is beneath me. You lowly country man do the killing and I'll simply pay you. Then he sits behind his laptop and with a disgusting narcissistic sense of accusation, points out at the slaughterer with maddening eyes that are coming out of socket. How dirty and disgusting the morale of the civilized man is?

I do hope that they pay the slaughterer of animals well. Since a slaughterer pays with his sanity instead of all of us modern creeps who avoid the demeaning and dirty work, but want the delicious and entertaining results. Because of our endless demand, the slaughterer should either get cold in heart or go crazy.

He carries the burden and the guilt of all human beings who eat flesh. The Slaughterer is sacrificed by our sins on daily basis. He tears his soul apart piece by piece every day in front of the devil of death, so that I can have a neat and delicious meat packaged in my freezer.

Amir Hossein Yoosefi

فلز خراب

لابه لای آجرهای یخی
و فلزهای سرد با برچسب زندگی، برای فروش
نشسته ام گوشه ای
در اتاقم 
و روزهای گرم زندگی در سرزمین مشرقیم را می شمارم

 برچسب های گران و دروغین زندگی را
یکی یکی
با درد 
از روی فلزهای مغرب زده مغزم می کنم


In between the icy bricks
 and the cold metals with tags of life for sale
in my room
I count the warm days of my life in the east

and with pain
I remove the expensive tags of life from the westoxizied metals of my mind

ا.ی

alone on a rain 

aimless in wonder 

an outdated map crumbled in my pocket 

but i didn't care where i was going 

'cause they're all different names for the same place


- Deathcab for Cutie

ریشه ها / Roots


برای آنکه ریشه هایم را دریابم، باید ریشه کن می شدم انگار
To realize my roots, I had to be uprooted it seems

A.Y

Hope / امید


از آن سوی جهان می کشاند تو را،
ذرات خرد شده ات را می چسباند به هم هر بار،
و با شیهه ای در گوشت می زند فریاد
که برخیز،
با توام برخیز،
در خفقان خنده ها
تمسخر ها
و  یخبندان نگاه ناباور مردمان دلمرده
تو بر می خیزی
تو می روی
راه برگشتی نیست
و امید، لبخندزنان با شیهه ی عظیمش باز می کند راه را
و ترس، که پاپتی به سوی افق می کند فرار

It will drag you from the other side of the world
it will paste your broken parts every time
and with a neigh it screams in your ears
Get up
Hey you get up
in the suffocation of laughter
mockeries
and the glacial look of dead inside people
you get up
you go
there is no turning back
and Hope, opens the way with its glorious neigh
and Fear, is escaping toward horizon with bare-foots

AY






رقص / Dance


 زندگی در تک تک رگ هایم رقصان با هزار گلبرگ سرخ، جاریست.
Life is running through my veins dancing with thousands of red roses

AY

Your Scent


In this cold and selfish West; my salvation is still, Your Scent from the far away East!

Boat

When I was a teenager in Iran, surrounded by that bitter and sometimes mean culture of teenage world; feeling lonely, I always dreamed that someday, I'll make a boat and I will sail far away to a land with people who will know me the way I am and will understand me the way I am. Here I am now, many years later in New York, is this city my lost land? I shall see

مرگ/Death


تو و خورشید، امروز با هم غروب کردید


فردا تنها خورشید طلوع خواهد کرد



Today, you and the sun went down together


Tomorrow, only the sun will rise

سوگ/Mourning

به هر کجای جهان روم،

دیگر هرگز صدای تو را نخواهم شنید،

و لبخند تو را نخواهم دید،

و دیگر هرگز چشمانت بر من گشوده نخواهند شد

تنها تصویری بلوری، زاییده ی سلول های مغذم.

حتی بر سر مزارت نخواهم بود تا با تو وداع کنم  

تنها تصویری بلوری، زاییده ی سلول های مغذم.

تنها تصویری بلوری، زاییده ی سلول های مغذم.

تنها تصویری بلوری،

تنها تصویری

تنها تصویر

تنها

..




Wherever I seek you in the world

I will never hear your voice again

and I will never see your smile

and your eyes will never open on me again

only a blurred picture, made by my brain cells

I even will not say goodbye, on your grave

only a blurred picture, made by my brain cells

only a blurred picture, made by my brain cells

only a blurred picture

only a blurred

only a

only

..

ستیز درون / The Fight Within


در به در گدایی راهی یا معجونی را می کنیم، که از رنج درون نجاتمان دهد. رنجی که خود با تسلیم شدن به مفاهیم و قواعد از پیش تعریف شده به جان خویشتن انداختیم.  رنجی که از ستیز آزادی خواه درون ما با زندان پوسیده ی فرهنگ زاده شد.


امیر.


We are desperately trying to escape from the pain within, a pain which we set upon ourselves when we submitted to the predefined concepts and rules. A pain that is made of the fight between our unrestrained self and the rotting prison of culture


Amir 



آواره / Wanderer

تنم تیر می کشد هر شب، آواره ی گرمای نوازش های گمشده ام. این جا به معنای واقعی غربت است، نه غربت دوری از وطن، غربت بودن در میان انسان هایی که نه تو را می شناسند و نه تو آنها را می شناسی. هر کس گفت که گرمای  خانه هم خونانت در شب های سرد، نوازش های آرام دست هایی که دوستت می دارند و گرمای وجود میشاکوچولوها کنار قلبت موقع خواب را فراموش خواهی کرد، دروغ می گوید، هم به خودش و هم به تو.


My flesh aches every night, I have become a wandered trying to find my lost warm endearments. Here is the true meaning of roam. A roam not because you are away from your country; But a roam of being among those who don't know you and are not known by you. Whoever told you that the warm breath of your home's inmates, the soft touch of your beloved hands, and the heat of little Mishas who are lying close to your heart, will be forgotten, is lying both to you and himself

سیمرغ/Phoenix


الا، تو را سپرده ام به دست های غول مهربانی که  اشک های امیر کوچولو را می دید و با لبخندی مبهم که آغاز و پایانش گم بود پاک می کرد. همان غول مهربان که  چندپر از سیمرغ به امیرک داد. پری را برایت آتش زدم. سیمرغ در راه است.


----------


Ela, I have left you between the hands of that giant kind ogre, the one who used to wipe the tears of my bantling with that smile which had no finis and no prime

The one who gave me a fin of Phoenix

I burned a fin for you only, The Phoenix is coming

نفرین نامه

 

رهایم کن تا بپوسم، که بودن به از نبود شدن نیست، که مرا دیگر رمقی نیست. که این جماعت


ملعون پاره پاره کردند مرا. مرگ بر آن ها و مرگ بر بودنشان باد، که تو را کشتند و هر روز دوباره می


کشند، من درد مشترک نیستم، می خواستم که باشم ولی نیستم. من نیستم آن که تو


پنداشتی. من هر روز با تو نمی توانم بمیرم. مجازاتم تنهایی و غول های شهر باشد. من می روم،


رهایم کنید تا آرام در این رفتن بمیرم. هزار بار نابودشان باد، هزار بار. مرا رمقی نمانده، بوی


گندشان تا این جا هم رسید. تا در خانه ام، و حتی تا قلبم. مرگ بر روانشان. مرگ بر این ناهلان


که به عوض خود را انسان نامیدند. 


و تو فکر می کنی من از تو رنجیدم. حال آن که از نفرت و عجز خود می رنجم. از این که من درد


مشترک نبودم. و می خواستم که باشم.


تنهایی تکه پاره ام می کند و من تکه تکه های تنم را از روی زمین جمع می کنم. و تو هیچ


نمی دانی که تقصیر تو نیست و هر گز تقصیر تو نبوده. اما باز می ترسی و ملتمسانه به جان


تنهایی من می افتی. و تنهایی من تو را هم تکه پاره می کند.








چه احمقم !


رفتن نزدیک و نزدیکتر می شود


و زمان با صدای تیک تاک قدم هایش به من و حماقتم نیشخندی شاید می زند که


 آغوش گرم و لطیفت را به نوبد آغوش های برفی دروغین ترک می کنم


 دست های پر مهرت را به امید دستهایی که هرگز وجود نداشتند


و سینه های پر از امیرت را به شوق عروسک های بی سینه


باران می داند که


نخ نخ  روحم با پاره پاره ی وجود عاشقت یکی خواهد ماند حتی در دیرترین و دورترین قاره،


الا کوچولوی من.


الا

 

کودکی، تنها گوشه ی کوچه بازی

 

مدرسه، من و یک نیمکت که صفحه ی درد دلم بود 

 

نوجوانی، بلند خندیدن با پسرهای بی رحم کلاس، شکستن در اعماق وجود 

 

جوانی، گم گشته و باز تنها میان ژست ها و غرورها، میان من ها و من ها و باز من ها 

 

زیر باران، حیرت آن که شاید، فقط شاید رفیقی آن طرف تر، جایی دور منتظرم بود 

 

و باران مرا دید و باران مرا شنید،  

 

که امروز تو را دارم 

 

که هیچکس ندانست و هیچکس نفهمید که تو کیستی 

 

در پس چشمانت دریایی موج میزند که تا لذت ظهر تابستان کودکیم می رود 

 

و گرمای دست هایت، قلبم که یخ زده بود را دوباره تپاند 

 

و آغوشت، 

 

آغوشت مرا به زیباترین خواب های معصوم ترین طفل ها برد 

 

که تو نه تنها یک آزاده، بلکه آزادی هستی، 

 

و نه تنها یک عاشق، که خود عشق.  

 

 چشمان درندگان برق می زنند 

 

 از پس تاریکی های روز به روز تیره تر، 

 

و ما به آن ها پوزخند زدیم، چرا که می دانستیم 

 

بر هر چه بتازند، بر قلب های ما نتوانند 

 

و بر هر چه حکم کنند، بر عشق ما نخواهند کرد 

 

سپاس،  

 

از خدایانی که شاید باشند و نباشند 

 

تا کائناتی که نفهمیدمشان. 

 

                                                                                             

 

                                                                                  تقدیم به الا 

                                                                                        یار و رفیق مهربانم

ایرانی


چطور یک ایرانی نمونه و موفق باشیم :



* همیشه و در همه حال فراموش نکن که تو خاصی، با بقیه فرق داری و بدون که همیشه حق با توست.


* سر دوستت داد بزن، جِرش بده، تحقیرش کن، اما مجبورش کن با جنبش صلح آمیز گاندی موافقت کنه.


* هیچ مهم نیست که همسرت یا دوست دخترت چه جور آدمیه، فقط باید بر اساس مد روز اونقدر خوشکل و خوش هیکل باشه تا پوز بقیه رو به خاک بماله.


* مخ دختری رو با عشق، افاده های روشن فکری، پول و غیره بزن، تلاش شدیدی برای خوابیدن باهاش کن و پیش دوستان بگو جنده رو کردم تا احساس خفن بودن کنی. (ترجیحا جزییات فیزیکی سوژه و سکس رو با الفاض تحقیر آمیز شرح ده)


* غیرت یادت نره.


* به کسی باهاش مشکل داری لبخند بزن و بعد که رفت پشت سرش بروفش.


* پسر توی خیابون و با ته کیف بزن تو سرش، اما به بهانه ی بحث های روشنفکری، سیاسی، خاله زنکی..... با پسرای باکلاس دانشگاه به غایت لاس بزن.


* ۱۰ سال رفاقت و صمیمیت رو به تخمت هم نگیر، با هر نامحرمی که نشستی رفیقتُ مسخره کن و پشتش تا می تونی بزن.


* سر چند چیز به هیچ کس رحم نکن : دختر، پول، مقام، شوهر، نمره.


* هر وقت توی جمع حوصلت سر رفت، شروع کن تمسخر و تحقیر این و اون. اینجوری هم سرگرم می شی هم احساس قدرت می کنی.


* واسه بالادستت بمال ولی بزن تا می تونی تو سر رفتگر خیابونتون.


* وقتی تو خطر قرار می گیری همه چیزُ، حتی خودتُ اگه باید، بفروش تا نجات پیدا کنی.


* به هر قیمتی برو خارج، شده بری مالزی دستشویی پاک کنی.


* دکتر شو تا بهت احترام بذارن و مامان جونت به پسرش افتخار کنه.


* پیش از این که با پسره بریزین رو هم تا می تونی ازش بکش.


* همیشه و همه جا دیگران و با ذکر القاب صدا کن. دکتر، پروفسور، مهندس.....


* اگه دختری، تو زندگی مشترک، مَردتُ ترقیب کن حَمالی کنه، مث خر کار کنه و جنازه بیاد خونه.


* اگه پسری زنتُ ترقیب کن کلفتی کنه، و همیشه عروسک بمونه.


* سریال های طنز مدیری رو ببین و مثل طوطی توی زندگی روزمره تکه کلامایی رو که یاد می گیری تکرار کن.


* همه رو دوست بدار تا وقتی منفعتی برات دارن.


* به دولت همیشه فحش بده، ولی ۲۲ خرداد برو تو خونه قایم شو.


* پشت شیشه ماشینت شعار مذهبی بزن تا راحت دختر بازی کنی.


* فارسی 1 یادت نره.


* پرده ی همه دخترا رو بزن، بعد حتمآ با یه پپه ی مظلوم ازدواج کن.


* ته دلت همیشه یادآوری کن به خودت که هدفت از هنرمندی و سیاست مداری و مذهب و بی مذهبی و این جور کشکا فقط یه چیزه، کل کل همه رو بخوابونی و متفاوت باشی.


* لیسانس بگیر چون همه میگیرن.


* فوق بگیر چون همه می خوان که بگیرن.


* اینا رو تو وبلاگت بنویس تا احساس کنی خیلی خردمندی. --ترجیحآ این بند رو هم قید کن، تا فکر کنن خیلی آدم روشن و صادقی  هستی--



امیر.

تناقص

 

می گویند زن حسود است........... 

می گویند زن بدذاتست............ 

زن رانندگی بلد نیست......... 

زن عقلش کم است........... 

زن وسوسه گناه است............  

 

من نمی فهمم، شما کم کله ها پس چرا  این ضعیفه های احمق حسود بدذات را به نام پاسداری  از ناموس زندانی و بعد با مهریه معامله می کنید. 

 

به استاد تربیت بدنی احمقم گفتم: استاد جامعه ی ما مرد سالاره.

جواب داد: کی گفته؟ برعکس زن سالاره، رفیقم به من گفته که به زنت اجازه نده رانندگی یاد بگیره و گرنه از دستت در میره و روت سوار می شه. 

 

گاهی میگم شاید نیچه راست میگفت، شاید بعضی ها پست متولد می شوند و پست می میرند.

 

بد و خوب

من می گویم انسان بد یا خوب بی معنی است. 

 

یک عنصر مشترک بین همه ی ما وجود دارد و آن خودخواهی است. 

  

تفاوت در این است که من چون محافظه کارانه تر و هنرمندانه تر خودخواهم، یک انسان خوب تلقی می شوم.