کودکی، تنها گوشه ی کوچه بازی
مدرسه، من و یک نیمکت که صفحه ی درد دلم بود
نوجوانی، بلند خندیدن با پسرهای بی رحم کلاس، شکستن در اعماق وجود
جوانی، گم گشته و باز تنها میان ژست ها و غرورها، میان من ها و من ها و باز من ها
زیر باران، حیرت آن که شاید، فقط شاید رفیقی آن طرف تر، جایی دور منتظرم بود
و باران مرا دید و باران مرا شنید،
که امروز تو را دارم
که هیچکس ندانست و هیچکس نفهمید که تو کیستی
در پس چشمانت دریایی موج میزند که تا لذت ظهر تابستان کودکیم می رود
و گرمای دست هایت، قلبم که یخ زده بود را دوباره تپاند
و آغوشت،
آغوشت مرا به زیباترین خواب های معصوم ترین طفل ها برد
که تو نه تنها یک آزاده، بلکه آزادی هستی،
و نه تنها یک عاشق، که خود عشق.
چشمان درندگان برق می زنند
از پس تاریکی های روز به روز تیره تر،
و ما به آن ها پوزخند زدیم، چرا که می دانستیم
بر هر چه بتازند، بر قلب های ما نتوانند
و بر هر چه حکم کنند، بر عشق ما نخواهند کرد
سپاس،
از خدایانی که شاید باشند و نباشند
تا کائناتی که نفهمیدمشان.
تقدیم به الا
یار و رفیق مهربانم