نفرین نامه

 

رهایم کن تا بپوسم، که بودن به از نبود شدن نیست، که مرا دیگر رمقی نیست. که این جماعت


ملعون پاره پاره کردند مرا. مرگ بر آن ها و مرگ بر بودنشان باد، که تو را کشتند و هر روز دوباره می


کشند، من درد مشترک نیستم، می خواستم که باشم ولی نیستم. من نیستم آن که تو


پنداشتی. من هر روز با تو نمی توانم بمیرم. مجازاتم تنهایی و غول های شهر باشد. من می روم،


رهایم کنید تا آرام در این رفتن بمیرم. هزار بار نابودشان باد، هزار بار. مرا رمقی نمانده، بوی


گندشان تا این جا هم رسید. تا در خانه ام، و حتی تا قلبم. مرگ بر روانشان. مرگ بر این ناهلان


که به عوض خود را انسان نامیدند. 


و تو فکر می کنی من از تو رنجیدم. حال آن که از نفرت و عجز خود می رنجم. از این که من درد


مشترک نبودم. و می خواستم که باشم.


تنهایی تکه پاره ام می کند و من تکه تکه های تنم را از روی زمین جمع می کنم. و تو هیچ


نمی دانی که تقصیر تو نیست و هر گز تقصیر تو نبوده. اما باز می ترسی و ملتمسانه به جان


تنهایی من می افتی. و تنهایی من تو را هم تکه پاره می کند.